خاک، باران و آفتاب

آنان توسری را روسری کرده بودند، و اینان روسری را فریاد

فریاد موّاج، قلب تحجّر را در سرخی آتش به بازی گرفت.

دستها در جستجوی هم، همه گوش شدند و همه فریاد… و هم را یافتند

چه راحت دستها گفتگو را آغاز کردند، بحثی لازم نشد، زبانِ مشترک خود را به نمایش گذاشت و ..

زن، زندگی، آزادی الفبای مبارزه شد!

شرم مردان فرو ریخت. دوش زنان به دماوند طعنه زد…..

مردان به پینه های دست خود، به خونی که از قلب زن جاری بود، نگاهی می کنند. خشم چشمان زن را مرهم پینه ی دستان خود می نمایند…. خورشید چه نور زیبا و گرمای دل نشینی دارد در حال طلوع.

قدّ مرد راست می شود، شرمنده از شرم تحجّری که، شاهان و شیوخ به همه مردان سرزمینش تحمیل کرده بودند، زمزمه می کند من یک زنم…….به زندگی فکر می کند…..به باران…. به درخشش قطرات باران در هنگامه تابش آفتاب….آفتاب – باران – خاک

مرد قدّ راست می کند تا بتواند دوشادوش زن شود و می شود. مرد صدای زن می شود و زن هم چنان فریاد، که قاتلید که می کشید فرزندان، و همسرانمان را نیز، در بیداد بهره کشی.

آنان همزبان آزادی را، و عدالت را برای اکثریتی عظیم فریاد می شوند!

خاک خیسی باران و گرمای خورشید را در خود احساس می کند! جان می گیرد!

وب‌نوشت روی WordPress.com.

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: