راه اژدها

دیوید هاروی معتقد است که چپ باید به دو دلیل روی چین تمرکز کند: اول این که آینده سرمایه داری به چین وابسته است و دوم این که آینده سوسیالیسم به چین وابسته است.

با وجودی که هاروی تا حدودی مجذوب چین است، و البته او در میان اقتصاد دانان مارکسیست از این نظر تنها نیست، اما نکات درستی در استدلالش وجود دارد.

قبل از بررسی عمیق تر شرایط اجتماعی اقتصادی و سیاسی در چین بگذارید به دو رفتار اخیر چین در عرصه بین المللی نگاهی بیندازیم: اولی خشم اژدها از ورود نانسی پلوسی به تایوان بود و دومی ورود اژدها به خاور میانه.

خشم اژدها در غرش جت های جنگنده بر فراز تایوان خود را به نمایش گذاشت اما به قول یک ضرب المثل انگلیسی سگی که زیاد پارس می کند گاز نمی گیرد، و البته در مثل مناقشه نیست. تایوان نه برای امریکا و نه برای چین از آن اهمیتی برخوردار نیست که بر سر آن تا پای جنگ پیش بروند.

همه می دانستند که نانسی جان برای دفاع از آزا‌دی و دموکراسی در تایوان به آنجا سفر نکرده است. او در واقع پیغام کنگره امریکا به بزرگ‌ترین شرکت تولیدکننده نیمه هادی ها در جهان که در تایوان قرار دارد را حمل می کرد که بر اساس آن به این شرکت تضمین داده می شد که در صورت انتقال کامل تجهیزات و تکنولوژی به امریکا از یک کمک پنجاه و دو میلیارد دلاری بهره مند خواهد شد و تضمین کنگره امریکا یعنی ضمانت صد درصد. این شرکت سی و هشت درصد کل چیپ یا همان نیمه هادی های جهان را تولید می کند و تامین کنده نیمی از چیپ های مورد نیاز چین است.

تجارت مستقیم چیپ در سال سیصد میلیارد دلار است. اما تجارت کالاهایی که با این چیپ ها ساخته می شوند غیر قابل محاسبه است و سر به دهها تریلیون می زند. در تمام کامپیوترها، ماشین آلات، لوازم خانگی و هر چه تصورش را بکنی از این نیمه هادی ها استفاده می شود.

کلنگ شرکت جدید در امریکا زده شده و قرار است تا سال ۲۰۲۴ به بهره برداری برسد. البته چین هم بیکار ننشسته و از سال گذشته مشغول ساختن کارخانه مشابهی در خاک خود است که از تایوان بی نیاز شود.

اما چرا دو طرف به این همه هیاهو احتیاج داشتند؟ مصرف داخلی. دولت امریکا باید چهره مفلوک بایدن را دوباره و بعد از افتضاحات به بار آمده در نقاط مختلف دنیا بزک می کرد و اقتدار امریکا به عنوان سرکرده جهان سرمایه را به رخ می کشید و البته قاطعیت اش در دفاع از جهان آزاد را.

چین هم برای انحراف افکار عمومی اش از نارضایتی های فزاینده و همین طور توجیه سفت کردن طناب های دیکتاتوری، که در زمان جیانگ زمین کمی شل شده بود، به نمایش قدرت ارتش نیاز داشت.

جیانگ زمین در دوره زمامداریش از سال ۱۹۸۹ تا ۲۰۰۲ حدود سیزده سال تلاش کرد نقش ارتش را در اقتصاد چین کاهش دهد.

ماجرا در واقع از زمان دنگ شیائو پینگ شروع شد. در سال ۱۹۷۸ حزب کمونیست چین و شخص دنگ به این نتیجه رسیدند که دیگر نمی توان به این وضع حکومت کرد. تولید ناخالص داخلی بسیار ضعیف، جمعیت زیر خط فقر مطلق طبق آمار بانک جهانی حدود ۸۵۰ میلیون نفر، بخش اعظم جمعیت روستایی و کشاورز، و… بودند.

دنگ به این نتیجه رسید که باید کاری کرد و جمله مشهورش را که بسیار نقل می شود در این زمان گفت: تا زمانی که گربه موش ها را می گیرد، مهم نیست سفید باشد یا سیاه. منظور او این بود که مهم آن است که به سوسیالیسم برسیم ، از چه راهی،  مهم نیست. و از اینجا بود که اقتصادی که بعدها اقتصاد بازار سوسیالیستی نام گرفت پدید آمد. دنگ همان کاری را کرد که سالها بعد رفسنجانی در ایران انجام داد؛ وارد کردن نظامیان به اقتصاد.

ارتش مورد اعتمادترین بخش جامعه نزد دنگ و رهبری حزب کمونیست بود و از سوی دیگر نهاد ارتش چین دو هزار سال بود که نه فقط از کشاورزان در برابر راهزنان دفاع می کرد تا حاصل دسترنج شان را به ارباب بدهد بلکه همیشه هنگام درو به کمک شان می رفت بنابراین بهترین کاندید برای باز کردن کنترل شده اقتصاد بود. ارتش چین کار اقتصادی اش را ابتدا با فعالیت در زمینه سلاح شروع کرد اما طولی نکشید که مانند قرارگاه خاتم الانبیا سپاه در ایران، فعالیت های اقتصادی خود را به همه حوزه های تولید و توزیع و مالی گسترش داد. ارتش دیگر برای خود بانک داشت، کازینو داشت و حتی روسپی خانه. فساد و رشوه در ارتش شیوع یافت و بیم آن می رفت که شیرازه ارتش از هم بپاشد. در این شرایط و پس از سرکوب خونین میدان تیان آن من بود که جیانگ به قدرت رسید.

او که در ظاهر یک مهندس بوروکرات ساده بود و شاید به همین دلیل باندهای قدرت در حزب انتخابش کرده بودند، در عمل بسیار هوشمند و کارامد از آب درآمد و توانست با تکیه بر موازنه قوا در کمیته مرکزی و بازی بوروکراتیک که در آن بسیار ماهر بود و با توجه به تجربه اتحاد شوروی، به تدریج و طی چند سال دست سران ارتش را از اقتصاد کوتاه کند و حزب را از این بلیه به سلامت بیرون کشد. او فضای سیاسی و اقتصادی در چین را بازتر کرد و به اقتصاد بازار جانی تازه داد. رشد اقتصادی چین در دوران او دورقمی شد و فقر مطلق به شدت کاهش یافت. روند شهرنشینی سرعت فوق العاده ای پیدا کرد و به تدریج یک طبقه متوسط نوظهور در جامعه چین شکل گرفت.

رشد عظیم اقتصادی چین در این دوره به دو علت بود: ارزانی وحشتناک نیروی کار و البته زمین و دیگر عوامل تولید – فقدان کپی رایت که به شرکت های چینی اجازه می داد بدون هزینه تحقیقات و فن آوری دست به تولید بزنند.

به این موضوعات برخواهم گشت اما بگذارید به مورد دوم بپردازم، یعنی ورود اژدها به خاورمیانه.

واقعیت قضیه این است که اژدها مدتهاست که وارد منطقه شده است. چین سالیانه ۸۳ میلیارد دلار با عربستان مبادله اقتصادی دارد. با عراق سالی ۳۰ میلیارد دلار و با کل کشورهای عربی سالیانه حدود ۲۳۳ میلیارد دلار. چین سالی ۳۵ میلیارد دلار با اسراییل رابطه دارد و در صنایع تحقیقاتی اسراییل که بسیار پیشرفته هستند سرمایه گذاری کرده است. روابط اقتصادی چین با ایران در بهترین حالت بدون تحریم ها سالی ۱۴ میلیارد دلار است. سیاست چین در منطقه بر سه پایه استوار است:

اول: تامین انرژی برای صنایع چین. در غیر این صورت نمی تواند نرخ رشد خود را حفظ کند و این به معنی پایان اسطوره چینی خواهد بود که بعدا به آن خواهم پرداخت.

دوم: عدم دخالت در مسایل داخلی کشورها و اتخاذ بی طرفی در درگیری های بین آنها.

سوم: تلاش در گسترش نفوذ خود در منطقه از طریق سرمایه گذاری مستقیم چه به تنهایی و چه با مشارکت طرف های منطقه ای.

اما چه شد که این بار چین به نفع یک طرف موضع گرفت؟

واقعیت این است که در دنیای امروز اقتصاد و سیاست چنان در هم تنیده شده اند که هیچ کشوری نمی تواند بی اعتنا به یکی تنها به دیگری بچسبد. عربها که به خوبی به وضعیت اقتصادی شکننده چین واقف هستند از فرصت استفاده کرده و شرایط خود را به اژدهای زرد تحمیل کردند همان گونه که به بایدن تحمیل کردند.

چین کم کم می فهمد که تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف. اگر می خواهد جای امریکا را پر کند، باید ملزومات آن را هم بپذیرد، که چیزی نیست جز تامین امنیت طرف تجاری و لاجرم هزینه اش را هم باید بپردازد. یک شکوه ترامپ از دنیای سرمایه داری خارج از امریکا همین بود که امریکا باید هزینه تامین امنیت را تقبل کند و بقیه از منافع اش سود ببرند و این هزینه تنها مالی نیست حیثیتی و اعتباری هم هست. مردم خاورمیانه مرگ بر امریکا بگویند و استفاده اش را فرانسه یا چین ببرد، سرباز امریکایی در خطر باشد و سودش به جیب شرکت چینی برود.

ترامپ صادق ترین جنایت کار بورژوایی است که تاکنون پا بر زمین نهاده است. همه آنچه را که بورژوازی در لفافه می پیچد و پنهانی و پشت درهای بسته به سرانجام می رساند ترامپ بی محابا در عرصه عمومی بیان می کند و ابایی هم ندارد.

تا این جا من عمدتا به نقاط قوت چین اشاره کردم و رشد اقتصادی اعجاز انگیز آن، به آن باید رفاه نسبی برای بخش عظیمی از جمعیت هم اشاره کرد. چینی ها در سال گذشته حدود ۲۵۰ میلیارد دلار در خارج از کشور و به صورت توریست خرج کرده اند. تحصیل در تمام سطوح مدرسه رایگان است و در دانشگاه هزینه تحصیل حدود سیصد دلار در سال است. وسایل نقلیه عمومی بسیار دقیق و ارزان هستند. تو می توانی با کمتر از دو دلار نصف پکن یا شانگهای را بگردی. قطار بین شهری کیلومتری یک سنت است.

اینها چیزهایی هستند که چشمان هاروی و اقتصاددانانی مانند او را که از یک سنت مارکسیستی برخاسته اند خیره کرده و باعث شده بسیاری از دیگر جنبه ها را نبینند.

اولین نکته فقدان حق انتخاب سیاسی برای جامعه است. حزب کمونیست چین حدود یکصد میلیون عضو دارد که حتی اگر بپذیریم که انتخاب هیات رهبری حزب و رهبر حزب کاملا دمکراتیک صورت می گیرد، که قطعا چنین نیست و برای دیدن باندها و دسته های الیگارش در رهبری حزب به هوش زیادی احتیاج نیست، بازهم این صد میلیون تنها هفت درصد جمعیت چین هستند. نود و سه درصد دیگر هیچ امکانی برای مشارکت سیاسی ندارند.

دوم: سوسیالیسم بازار در بهترین حالت نوعی اقتصاد کینزی با چاشنی کنترل دولتی بیشتر است که در نهایت به اقتصاد بازار آزاد ختم خواهد شد. چیزی که در چین در حال وقوع است و بخش مسکن به طور عمده در اختیار بخش خصوصی و بازار آزاد قرار گرفته. در واقع این سیاست اقتصادی به طور عمده در زمان جیانگ زمین به کار گرفته شد.

جیانگ دو تیم را مامور کرد که علل فروپاشی دولت شوروی را بررسی کنند. دو نتیجه به دست آمد: این که رفرم های گورباچف باعث فروپاشی اقتصادی شد و حزب باید در برابر اعتراضات محکم می ایستاد و اجازه هیچ رفرمی در این مسیر را نمی داد. نظر دیگر این بود که رفرم ها بسیار دیرهنگام بودند و به همین دلیل نتوانستند سیستم را حفظ کنند.

جیانگ نظر دوم را پذیرفت و تلاش کرد سیستم را در مسیر اصلاحات سیاسی و اقتصادی پیش ببرد. به نظر می رسد شی جین پینگ رهبر فعلی نظر اول را بیشتر می پسندد و در جهت انسداد سیاسی هرچه بیشتر اوضاع حرکت می کند.

اقتصاد چین اما به این سادگی ها قابل بازگشت نیست!

قبلن گفتم که چین توانست طی چهاردهه بیش از هشتصد میلیون از جمعیت فقیر مطلق خود را کاهش دهد. در اقتصاد بحثی هست که بر اساس آن تو نمی توانی فقر مطلق را کاهش دهی مگر آن که همزمان فقر نسبی را افزایش دهی. به نظر تناقض می آید اما در عمل همین اتفاق می افتد. این موضوعی است که چپ حتما باید روی آن متمرکز شود و کار کند.

طی این چهاردهه فقر نسبی در چین بسیار افزایش یافته. نسبت درآمد بالاترین دهک جامعه به پایین ترین دهک چیزی بیش از ۲۶ است. این نسبت در امریکا حدود ۱۸ و در انگلیس ۱۴ است. در المان کمی بیش از هشت است. این نشان دهنده شکل گیری یک طبقه بسیار مرفه طی این سالهاست.

براساس تحقیق دانشگاه پکن در سال ۲۰۱۴ ، یک درصد از جمعیت چین مالک یک سوم کل ثروت در چین بودند. ضریب جینی هم که یک شاخص دیگر برای فقر نسبی است، طبق آمار دولتی در طی دو دهه گذشته بین ۴۷ و ۴۹ صدم قرار داشته که یکی از بالاترین ها در دنیاست.

این طبقه پرقدرت اقتصادی که حتما از نفوذ سیاسی قابل توجهی در سطوح بالای حزبی برخوردار است وگرنه نمی توانست به این ثروت ها دست پیدا کند دو راه بیشتر در برابر خود ندارد: یا باید با سرعت هرچه تمام تر به سمت تحلیل بیشتر در بازار جهانی سرمایه داری برود و جایگاه خود را در این سیستم تثبیت کند که قطعا ملزومات خود را به همراه خواهد داشت. یعنی بازار آزاد نئو لیبرالی، ازادی های مدنی، احزاب و غیره. یا این که به سمت یک نظام مافیایی بسته با ارتباطات محدود با دنیای سرمایه داری پیش برود، مانند روسیه، که بدون شک در ادامه به همین مشکل روسیه در تعریف جایگاه خود در نظام سرمایه داری برخواهد خورد، که این خود یک بحث جداگانه را می طلبد.

به نظر می رسد شی جین پینگ با درک مشکل قصد دارد رویارویی با آن را به تعویق بیندازد به این امید که تا آن موقع چین به قدرت اول اقتصادی و علمی تبدیل شود و بتواند شرایط خود را در این پروسه حل شدن در نظام سرمایه داری جهانی به آن تحمیل کند. به همین دلیل هم ترمز اصلاحات سیاسی اقتصادی را کشیده و تا جای پای خود را در نظام جهانی طبق شرایط مطلوب خودش محکم نکرده، اصلاحات را به شکل قطره چکانی به پیش می برد.

این راه هم چندان هموار نیست و چالش های فراوانی در پیش رو خواهد داشت. هم سیاسی و هم اقتصادی. طبقه متوسط چین که جمعیت عظیمی را تشکیل می دهد به سادگی قابل کنترل نیست و خواهان برخورداری از امتیازاتی است که هم طبقه ای هایش در دیگر نقاط جهان دارا هستند. طبقه بورژوا هم معلوم نیست صبر ایوب داشته باشد. هر روز دوری از بازارهای جهان برای بورژوازی به معنی ضرر دهی و از دست دادن موقعیت است. بنابراین باید منتظر سرکوب های بیشتر و مشکلات بیشتر بود. چین حتی اگر از نظر اقتصادی هم به قدرت اول دنیا بدل شود کماکان نمی تواند جای امریکا در نظام اقتصادی جهان را بگیرد و نقش امریکا را ایفا کند به دلایل متعددی که خود نیازمند یک بحث دیگر در باره وضعیت امپریالیسم و سرمایه داری و نقش سرمایه مالی در جهان امروز است.

البرز دماوندی


کانال تلگرامی اتحاد کارگران

وب‌نوشت روی WordPress.com.

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: